مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

این روزها

توی هفته ای که گذشت توی شهرمون بارندگی خیلی شدیدی داشتیم و تقریبا یه هفته طول کشید و بابا هم که کاملا درگیر خرابی ها بود این روی بازی های منم تاثیر گذاشته بود مثلا به بابا گزارش داده بودن که جاده بریز کوه ریزش کرده منم که داشتم با عروسکام بازی میکردم بهشون میگفتم مواظب باشید جاده بریز کوه ریزش کرده یا نگران این بودم که زیر گذر پر از آب شده و حالا باید چکار کنیم. این تبلیغات هم برای مامان بابای من باعث کلی دردسر شده مثلا تبلیغ بیرون بر ها و فست فود ها که اومده من هر روز چک میکنم با مامان که ادرساشون کجاست. هفته پیش هم هر روز از بابا میخواستم که باید برام از بیرون بر دستپخت مامان زرشک پلو بگیرید و این ماجرا هر روز ادامه داشت و اگر نمیگرفتن ...
30 بهمن 1395

مسافرت زمستانه

هفته پیش مامان یه ماموریت براش پیش اومد که بره شیراز و این دقیقا افتاد با شب عقد عمو اسحاق. ولی چون ماموریت اجباری بود دیگه نمیشد رفت اول قرار بود مامان تنهایی بره منتها بنده این سری از مسافرت بسیار استقبال کردم و تقریبا از یه هفته قبل روزشماری میکردم تا جمعه بیاد و بریم شیراز البته این بخاطر قولی بود که بابا بهم داده بود که از شیراز برام اسباب بازی میخره. حدودا ظهر راه افتادیم هوا بسیار سرد بود و باد بسیار سردی میومد از قضا همون روز برای اولین بار در تاریخ توی شهر ما برف اومد البته زیاد نبود و تو هوا آب میشد. وقتی رسیدیم شیراز بنده سراغ اسباب بازی رو گرفتم تجربه نشون داده بود که اگه همون شب برام بخرم بنده به سرم میزنه که همون شب برگردیم برا...
24 بهمن 1395

باغ وحش - باغ اهل

از جریان اون جوجه هایی که دوستشون داشتم که خبر دارین و از بین اونا چتری رو بیشتر دوست داشتم وقتی مامان جون اونا رو فروخت به من گفتن که بردیم باغ وحش پیش دوستاش و هر وقت دلت براش تنگ شد میریم اونجا تا ببینیش. منم از وسط هفته برنامه ریختم که جمعه بریم باغ وحش و چون حالا چتری هم اهلی هست من گفتم باغ اهل. دیگه جمعه بالاخره رفتیم توی راه کنار یک زمین کشاورزی برای ناهار موندیم وبعد هم به سمت باغ وحش. تا رسیدیم تو قسمت باغ پرندگان من دنبال چتری میگشتم. سری قبل که رفته بودیم یسری مرغ و حروس های ترئینی بودن اما این سری ازشون خبری نبود. مامان و مامان جون هم حواسشون به من بود که من فقط دنبال چتری هستم. دیگه رفتیم قسمت حیوونای دیگه و حدا رو شکر اونجا...
9 بهمن 1395

دندان شیری

حدودا دو هفته ای میشه که به خاطر خشکی لبام مرتب داشتم با لبم ور میرفتم روز جمعه داشتم تبلت نگاه میکردم که یهو با گریه و جیغ اومدم طرف مامان و دندون جلوم رو گذاشتم تو دستاش. دیگه کلا ماجرایی بود و من حسابی ترسیده بودم هم از خونریزی جای دندون و هم از اینکه دیگه دندون ندارم و به مامان میگفتم دیگه من نمیتونم غذا بخورم . و می خواستم همون موقع حتما مسواک بزنم و هرچی مامان میگفت الان نزن داره جاش خون میاد من قبول نمیکردم دیگه بساطمون اونروز گریه بود تا ظهر که با مامان جون اینا و دایی رفتیم صحرا و یه ورده از سرم افتاد این جریان. دیروز هم رفتیم دندان پزشک که گفت دندونا مشکلی نداره ولی بهتره یه عکس هم بگیرم ببینم عفونت نداشته باشه. مامان هم از بس ترسی...
3 بهمن 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد